mahatap



علی محمد محمدی

زنگ تلفن به صدا درآمد.

- سلام حرف آخر من اینه اگر می خواهی با من ازدواج کنی باید همراهمن بیایی.

دخترک مانده بود چه جوابی بدهد.

پسرک ادامه داد: با این کار یکدیگر را بهتر خواهیم شناخت.

- چی شد نمی آیی؟ خوش می گذرد. بیا ناز نکن.

دخترک که آمادهازدواجشده بود حالا پسرک تازه صحبت از آشنایی بیشتر می کرد.

دخترک به خاطر عشق به ازدواج جواب مثبت داد.

روز وعده رسید. با دلی پر از آرزو آماده شد. مثل همیشه به کسی چیزی نگفت.

با خودش گفت: من از همه فامیل خوشبخت تر می شوم.

به راه افتاد. از در دیگر پارک خواست وارد شود تا زودتر به وعده گاهش برسد.

از دور ماشین آرش را دید. آرش سوار ماشین بود. چند نفر دیگر هم همراه او بودند.

با احتیاط نزدیک رفت و پشت ماشین آرش پنهان شد.

دلش به تپش افتاده بود. خواست او را غافلگیر کند؛ اما چرا با دوستانش آمده بود.

تلفنش به صدا درآمد، تلفن دخترک روی سایلنت بود. دخترک رد تماس داد.

دوباره زنگ خورد.دوباره رد تماس داد. این بار آرش اس ام اس داد: سر قرار می آیی.

دخترک با عجله جواب داد: بله.

یکدفعه صدای خنده و شادی از ماشین برخواست.

دخترک یواشکی از پشت ماشین بیرون آمد. و با عجله از ماشین دور شد.

در دل دخترک غوغایی به پا شد. اشک چشمانش را پر کرد.

نمی دانست که چه باید بکند. فقط این را می فهمید که عمر خودش را خرج چه کسی

کرده.

کم کم به کنار درختی که همیشه در کنار آن وعده می گذاشت رسید.

آرش از طرف مقابل نزدیک می شد. دستی تکان داد. جلو آمد. سلام کرد.

- چی شده؟ چرا گریه کردی؟

دستمالی به دخترک داد و گفت: فراموش کن بیا برویم.

دست سرد دخترک را گرفت: بیا برویم شاد باشیم. همه ناراحتی هایت تمام می شه.

دخترک دستش را از دست آرش بیرون کشید.

دخترک با تندی گفت: تنهایی؟

- آره چطور مگه؟

دخترک یکدفعه خم شد و لنگه کفشش را درآورد و در نگاه ناباورانه آرش

به سرش کوبید. خون بود که از سر آرش می ریخت.

آرش در نگاه ناباورانه دخترک، دستش را گرفت و او را کشان کشان به سمت

خودش کشید.

- آقا چکارش داری؟

- از خانه فرار کرده دارم می برمش.

همه کنار می رفتند. یکی می گفت: حقش است.

- بزنش. تا می توانی بزنش.

دخترک با نگاه ملتمسانه درخواست کمک می کرد.

اما کسی نبود که به داد او برسد.

دخترک نگاهش به دو زن و مرد افتاد که داشتند با عجله به او نزدیک می شدند.

ناگهان پیرمرد یقه آرش را گرفت و مادرش با لنگه کفش به سر آرش کوبید.

آرش پیرمرد را هل داد. پیرمرد کمی آن طرفتر به زمین خورد.

مادر دخترک جیغ کشید. دخترک با عجله کنار بابایش رفت.

پیرمرد لبخند روی لبش داشت اما خون موهای سفیدش را قرمز کرده بود

دخترک لحظه ای بعد در آغوش مادرش بود و داشت های های گریه می کرد.


آخرین جستجو ها